کد مطلب:292450 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:163

حکایت پنجاه و هفتم: شیخ قاسم

و همچنین در آن كتاب گفته: مردی از اهل ایمان، از اهل شهر ما كه به او شیخ قاسم می گویند و او بسیار به حج می رفت به من خبر داد و گفت: روزی از راه رفتن خسته شدم. پس در زیر درختی خوابیدم و خواب من طولانی شد و حاجیان از كنار من عبور كردند و بسیار از من دور شدند. وقتی بیدار شدم، متوجه شدم كه خوابم طولانی شده است و حاجیان از من دور شدند و نمی دانستم كه به كدام طرف بروم. آنگاه متوجه سمتی شدم و با صدای بلند فریاد می كردم: یا صالح! و منظورم حضرت مهدی(ع) بود. چنانكه ابن طاووس در كتاب «امان» در بیان آنچه در وقت گم شدن راه گفته می شود، ذكر كرده است. پس در همین حال كه فریاد می كردم ناگهان سواری را دیدم كه بر شتری سوار است به شكل عربهای بدوی (عربهای بادیه نشین). وقتی مرا دید به من فرمود: «تو از حاجیان دور شدی؟» گفتم: آری. فرمود: «در عقب من سوار شو كه تو را به آنها برسانم.»

آنگاه در پشت او سوار شدم و زمانی نگذشت كه به قافله رسیدیم. وقتی نزدیك شدیم مرا پایین آورد و فرمود: «بدنبال كار خود برو.» به او گفتم: تشنگی هوا مرا اذیّت كرده است.

آنگاه از زین شتر خود مشكی بیرون آورد كه در آن آب بود و مرا از آن سیراب نمود. قسم به خداوند كه آن لذیذترین و گواراترین آبی بود كه آشامیدم.

آنگاه رفتم تا وارد جمع حاجیان شدم و به یاد او افتادم و او را ندیدم و بعد از آن هم او را در بین حاجیان ندیدم تا زمانی كه برگشتیم.